به نعمان بن مقرون یا باباپير (رحمة الله علیه) معروف می باشد.
در شهرستان نهاوند و در جنب روستاي قشلاق با مقبره سرداري از سرداران بزرگ اسلام برخورد ميكنيم كه امروز غريب و تنها در رأس كوهي بلند و سر برافراشته قرارگرفته است. خفته در این خطه نعمان بن مقرون از سرداران بزرگ جنگ نهاوند (فتح الفتوح) است که در دوران يزدگرد سوم و سقوط ايران به دست اعراب مسلمان زندگي ميكرد.
در طول مسير راهنما توضيح ميداد اينجا معبري بوده كه دنباله راه «كربلا رو» بوده است. بدين معنا كه مسافراني كه قصد زيارت خانه خدا (كعبه) و يا زيارت امام حسين (علیه السلام) را داشتهاند از اين مسيرعبورميكردهاند در اين نقطه ظهرها كه شتران تشنه بودند و غروب كه شتران و سوارگان آنها نياز به استراحت داشتند توقفگاهي ساخته شده بود كه از آب چشمه آن بهرهمند ميشدند (اكنون از اين چشمه خبري نيست) چشمه وقف بوده تا مسافران از آن به راحتي استفاده كنند. راهمنا ميگفت مركز بهداشت نهاوند آب اين چشمه را آزمايش كرده و اثبات كرده است كه آبي قابل استفاده و گوار است و از آلودگيهاي زيست محيطي به دور است.
فاصله شهر نهاوند تا مقبره نعمان در حدود 3 كيلومتر است. كوه آردوشان (اردوشاهان) با ارتفاع بيش از 2488 متر از سطح دريا (مجله فرهنگان شماره 100 ص 93) كه عمدتاً متعلق به دوران كرتاسه است محل برخورد مسلمانان و ساسانيان بوده است تا از آنجا به دروازه شهر برسند؛ يعني سپاهيان ايران به فرمان فيروزان (ذوالحاجب) در قلعه معروف نهاوند (كه 16 راه مخفي به صورت معبر زيرزميني داشته است) (سیمای گردشگری همدان ص 94) در مقابل سپاهيان اسلام به فرمان نعمان در اين مكان حالت تدافعي گرفتند و آتش جنگ به فرمان نعمان افروخته شد. نعمان در همان روزهاي نخست جنگ شهيد شد و پيكر او را در همان محل جنگ در دامنه كوه آردوشان در 3 كيلومتري سمت راست جاده نهاوند ـ كرمانشاه به خاك سپردند. ميگويند قبرستاني از كشته شدگان اين جنگ در كنار وي وجود دارد ولی گروه تحقیق بازديدكننده متأسفانه هيچ اثري از اين قبرستان نيافت شايد علت آن وجود معدن سنگي است كه درست به اين مقبره چسبيده و حتي در پايين تپهاي كه باباپيره در آن مدفون است حفاري كردهاند تا سنگهاي قيمتي آنرا استخراج نمايند. گروه تحقیق معتقد بودند كه اين حفاري اولاً به آثار باستاني موجود در اين تپه به شدت خسارت ميزند و ثانياً موجبات لغزش و فروريزي اين بنا را فراهم ميآورد.
«با شهادت نعمان فرماندهي سپاه اسلام به فرد ديگري به نام حزيفه محول شد و بالاخره مقاومت نيروهاي محافظ قلعه به تصرف سپاه اسلام در آمد. اين امر از يك سو به دليل عدم وجود پايگاه مردمي در حكومت طبقاتي ساسانيان و روا داشتن ظلم و تبعيض و اشرافي گري و درجه بندي طبقاتي در جامعه ايران آن روز و از سوي ديگر به دليل استقبال ايرانيان از آيين حيات بخش اسلام پيروزيهاي پي در پي نصيب مسلمانان نمود و سلسله ساسانيان در ايران منقرض گرديد. به همين دليل اعراب اين جنگ را «فتح الفتوح» ناميدند.» (همان منبع ص 105)
از اين منظر ميتوان نهاوند را دروازه ورود اسلام به ايران دانست كه مردمان آن به دليل ساختار ايدئولوژي جديد فاتحان و به دليل نظام طبقاتي اشرافي ساسانيان از مقاومت در مقابل حقيقت دست كشيده و اسلام را به ايرانيان عرضه داشتند.
چشم انداز اطراف كوه آردوشان بسيار زيباست. در آن منطقه چاه عميق زده شده است و آبياري به دو روش ديمي و آبي كاملاً ديده ميشود. گندمزارهايي كه روي تپهها با شيب كم ديده ميشود منظرهاي بسيار زيبا آفريده است.
تا كناره آرامگاه جادهاي آسفالته وجود دارد و مردم معتقدند كه نعمان بن مقرون يا باباپيره از ياران امام حسين (علیه السلام) بوده و او را امامزاده تلقي ميكنند. در حاليكه اين باور صحت ندارد.
اين منطقه قبلاً قبرستان روستاي قشلاق بوده است كه متأسفانه حفاريهاي غيرمجازي نيز در آن صورت گرفته (در حال حاضرهيچ نمادي از قبرستان ندارد) مردم معتقدند كه در آن گنج بزرگي بوده و آن را تخريب كرده و گنج را با خود بردهاند. اين نظر مقرون به صحت مينمايد چرا كه منطقه كاملاً باستاني بوده و قدمت زيادي دارد.
شايد وجه تسميه آردوشان كوهي كه مقبره نعمان بن مقرون روي آن قرار گرفته است، بتواند قسمتي از اين قدمت را نشان بدهد. آردوشان به چند تلفظ در متون و منابع و گويش مردم نهاوند آمده است. در گويش نهاوندي بدان آرديشو گفتهاند. احتمال نخست آن است كه به معناي «اردوشاهان» يعني جايگاه و مكان اردوي شاهي است. چون پادشاهان در دورههاي مختلف در اين منطقه رفت و آمد نموده و يا اقامت موقت داشتهاند. احتمال دوم برخاسته از گويش نهاوندي است؛ اين كلمه مركب از «آرد» و «شانه» است. نهاونديها به كتف و شانه «شو» ميگويند. در اين صورت معناي «آرد به دوش» يا «آرد به دوشان» تقريب به ذهن ميباشد. با توجه به اينكه در گذشته در طول سال اين منطقه پوشيده از برف بوده و يا قله آن برف داشته اين كوه پر برف به آرد تشبيه شده است. برخي از ابزار محلي نيز معتقدند اردوشان همان آتشفشان است و دو علت براي آن ذكر كردهاند. نخست آنكه منطقه آتشفشاني بوده است و اردوشان همان آتشفشان است. باور بعدي آن است كه گنبد مقبره نعمان قبلاً رنگ سبز مخصوصي داشته است كه نوري از آن تابيده ميشده و در فاصلهاي نه چندان دور به يك صخره برخورد ميكرده است و آن صخره نور را منعكس ميكرده است. احتمالاً در اين صخره ذراتي از نقره موجود بوده كه بازتابي اين چنين داشته است.
در چند سال قبل اوراقي از قرآن مجيد از كنار قبر باباپيره بيرون آوردهاند. استاد باستاني پاريزي درهفت قلعه مينويسد: بابا پيره در ده «وهمان» در نهاوند است كه زنهايي كه حامله نميشوند، از اين پير مراد ميطلبند. گفتني است باباپيره در ده «وهمان» قرار ندارد و ماجراي نقل شده نيز موضوعيت ندارد. از آنجا كه نعمان ابن مقرن يكي از سرداران بزرگ اسلام است و در جنگ نهاوند نقش به سزايي داشته است به نقل از كتاب جغرافياي تاريخي نهاوند، به نگارش دكتر علي اكبر افراسياب پور كه تاليفات بسياري در باره اين شهر باستاني دارد. ماجراهاي اين جنگ و نقش نعمان را در آن يادآور مي شويم؛ بدان اميد كه مسئولان ذيربط بيش از اين به اهميت اين مقبره پي برده و توجه بيشتري داشته باشند.
ماجراي جنگ نهاوند (فتح الفتوح)
نهاوند شهري است با شكوه كه فراهم آمدن پارسيان در سال 21 هنگامي كه نعمان بن مقرن مزني با ايشان رو به رو شد، آن جا بود و آن را چندين اقليم است كه مردمي به هم آويخته از عرب و عجم در آن سكونت دارند و خراج آن به جز درآمد املاك دولتي دو ميليون درهم است.
البلدان ابن واضع يعقوبي (تأليف قرن سوم هجري)
ماجراي جنگ نهاوند را مورخين به تفصيل بيان كردهاند. در اين ميان تناقضات و اشتباهاتي نيز ديده ميشود. به طور مثال بعضي نوشتهاند كه نهاوند را اعراب آتش زدهاند و غارت نمودهاند. در حالي كه قديميترين مدارك موجود خلاف آن را نوشتهاند. آوردهاند:
«اين شهر پس از ورود اعراب به داخل آن توسط آنان آتش زده شد و آن چه وجود داشت به غارت رفت.(رساله تحقيقات سرحديه مهندس باشي (مشير الدوله)، به اهتمام محمد مشيري، م. ص 72) در حالي كه بلاذري (متوفي 279 ه) مانند طبري مينويسد: «حذيقه سردار مسلمانان نهاوند را محاصره كرد. پارسيان پس از چند روز جنگ و پايداری تسليم اختياركردند. حذيقه با دينار سركرده مردم شهر صلح كرد و خراج و جزيه مقرر فرمود و مردم نهاوند را بر اموال و بناها و منزلهاشان زنهار داد. (فتوح البلدان بلاذري، ص 120)
قبلاً از پرداختن به شرح ماجراي جنگ نهاوند ميتوان گفت بيشك با طلوع خورشيد اسلام در سرزمين عربستان و بعثت آخرين پيامبر الهي مرحلهاي جديد در تاريخ جهان آغاز گرديد. عقايد و احكام جهان شمول و مترقي اسلام ضربهاي هولناك بر كاخهاي ظلم و ستم جباران، فرود آورد. نداي ايمان، عدالت و آزادي مرزها را در هم مينورديد و در جان و انسانهاي در بند انقلابي عظيم بر پا نمود. پرچمدار اين نهضت پيامبر بزرگ اسلام حضرت محمد «صلی الله علیه و آله و سلم» با نامههايي كه براي پادشاهان و حكمرانان بزرگ جهان نوشت، اولين گام را در جهت صدور و تبليغ اسلام به جهان برداشت در اين ميان مردم پاك سرشت ايران مشتاقانه به اسلام گرويدند و از ستم و تبعيض ساسانيان (براي آشنايي با سلطه جابرانه ساسانيان كافي است به شكار مراسم آن توسط اين شاهان اشاره كنيم. خسرو پرويز در موقع شكار به همراهش هزار و صد و شصت بنده زوبين به دست پياده ميرفتند. آن گاه هزار و چهل مرد شمشير به دست كه بر روي زره پولادين لباس ديبا داشتند. پس از اينان هفتصد نفر بازدار كه هر كدام يك باز شكاري يا شاهين يا چرخ را حمل ميكردند ميدويدند. از پس آنان سيصد سوار كه هر كدام يوزپلنگي دهان به زنجير بسته با خود ميكشيدند... آن گاه هفتاد سوار كه هر كدام شير يا پلنگ پوشانده به ديباي چيني را ميكشيدند.... پس هفتصد سگ شكاري با اين كاروان همراهي ميكرد. پانصد شتر سوار نيز جلو همه اين كاروان بودند كه دويست شتر سوار* بر روي مجمرهاي زرين عود و عنبر ميسوزاندند. دويست شتر سوار ديگر نيز دشتههاي نرگش در دست در مسير باد ميراندند. تا از هر سوي كه باد ميوزد بوي نگرش و عود و مشك را به سوي شاه ببرد، يكصد شتر سوار نيز با مشكهاي پر آب مسير حركت را آب ميزدند كه حركت اين كاروان بزرگ كه سيصد شاهزاده و شاهان نواحي (كه خود هر كدام پياده و سواري ديگر داشتند و در مركب او ميرفتند) نيز به آن ميپيوستند. باد بر نينگيزد و بر روي خسرو خاك نريزد. (زمينه شناخت موسيقي ايراني، گزارش جنيدي، ص 125) طبري مينويسد خسرو پرويز 16000 نفر زن و كنيز و 999 فيل و 50000 رأس چهار پا داشت) بيزاري جستند. البته قبل از اسلام مردم ايران بيش از هشت بار عليه نظام جور ساساني به شورش و انقلاب پرداخته بودند؛ اما نتيجهاي به دست نياوردند بعد از رحلت پيامبراسلام و تثبيت حكومت مسلمانان درعربستان اولين گام به منظور توسعه و گسترش اسلام به سوي ايران برداشته شد. (در اوايل سال 12 هجرت قشون اسلام به سركردگي خالدين وليد سردار بزرگ عرب از يمامه به شمال در طول ساحلي خليج فارس حركت كرده و به مثني سردار ديگري كه قطيف را گرفته بود ملحق شده و رو به منتهي اليه شمالي خليج فارس و سواحل غربي شط العرب و فرات پيش رفتن آغاز كردند. اولين زد و خورد با ايران در نقطه موسوم به حفير واقع شد. اين جنگ به جنگ زنجير معروف شد و قشون ايران متفرق و مغلوب شدند. (از پرويز تا چنگيز تأليف تقي زاده، ص 180 ) ظاهراً جنگهايي كه از سال 14 تا 41 هجري بين ايران و اعراب رخ داده بود مقدمه جنگ نهاوند گرديد. براي شرح جنگ نهاوند لازم است به مستندترين اخبار و اسناد به جا مانده اتكا نمود. تاريخ طبري از آن جمله منابع مستند است.
محمد بن جرير طبري (متولد 224 ه) مينويسد:
«سخن از جنگ مسلمانان و پارسيان در نهاوند ـ آغاز كار چنان بود كه ابن اسحاق گويد قصه نهاوند چنان بود كه نعمان بن مقرن عامل كسكر به عمر نوشت و خبر داد كه سعد ابن ابي وقاص مرا به گرفتن خراج گماشته، اما جهاد را دوست دارم و بدان راغبم عمر به سعد نوشت كه نعمان به من نوشته كه او را به گرفتن خراج گماشتهاي و اين را خوش ندارد و به جهاد رغبت دارد او را به مهمترين جبهه خويش فرست.
گويد: و چنان بود كه عجمان در نهاوند فراهم آمده بودند و سالارشان ذوالحاجب بود كه يكي از عجمان بود. آن گاه عمر به نعمان مقرن چنين نوشت:
به نام خداي رحمان رحيم، از بنده خدا عمر امير مؤمنان به نعمان بن مقرن درود بر تو و من ستايش خدايي ميكنم كه خدايي جز او نيست؛ اما بعد خبر يافتم كه جمعي بسيار از عجمان در شهر نهاوند بر ضد شما فراهم آمدهاند. وقتي اين نامه من به تو رسيد به فرمان خدا و به كمك خدا و به ياري خدا با مسلماناني كه پيش تواند سوي آنها برو و آنها را به جاي سخت مبر كه آزار بينند و از حقشان باز مدار كه كافر شوند. آنها را به بيشه و باتلاق مبر كه يك مرد مسلمان به نزد من از صد هزار دينار عزيزتر است.
گويد: نعمان روان شد و سران اصحاب پيمبر و از جمله حذيقه بن يمان و عبدالله بن عمر بن خطاب و جرير بن عبدالله بجلي و مغيره بن شعبه و عمرو بن معديكرب زبيدي، و طليحه بن خويلد اسدي و قيس بن مكشوح مرادي با وي بودند و چون با سپاه خويش به نهاوند رسيد، خارهاي آهن در راه وي ريختند و او خبرگيران فرستاد كه برفتند و از خارهاي آهني خبر نداشتند. يكيشان اسب خويش را كه خاري در دست آن فرو رفته بود براند، نرفت و فرود آمد و دست اسب را بديد كه خاري در سم آن بود و آن را بياورد و خبر را به نعمان بگفت. نعمان به كسان گفت: راي شما چيست؟
گفتند: از اين منزل به جاي ديگر روكه پندارند از آنها ميگريزي و به تعقيب تو درآيند. نعمان از منزلگاه خويش درآمد و عجمان خارها را برُفتند و به تعقيب وي رفتند و نعمان سوي آنها باز آمد و اردو زد. آن گاه گروههاي سپاه خويش را بياراست و با مردم سخن كرد و گفت: اگر من كشته شوم سالار شما حذيقه بن يمان است و اگر او كشته شد سالارتان جرير بن عبدالله است و اگر جرير بن عبدالله كشته شد سالارتان قيس بن مكشوح است.
مغبره بن شعبه دل آزرده بود كه جانشيني به او نداده بود و به پيش وي آمد و گفت: چه خواهي كرد؟ گفت: وقتي نماز ظهر بكردم جنگ آغاز ميكنم؛ زيرا پيمبر خدا را ديدم كه اين كار را دوست داشت. مغيره گفت: اگر به جاي تو بودم جنگ را صبح دم آغاز ميكردم.
نعمان گفت: شايد جنگ را صبح دم آغاز ميكردي و خدا تو را روسياه نميكرد. اين سخن از آن رو گفت كه آن روز جمعه بود. آن گاه نعمان گفت: ان شاءالله نماز ميكنم و پس از نماز به مقابله با دشمن ميرويم و چون دو سپاه صف بستند نعمان به كسان گفت: من سه بار تكبير ميگويم. وقتي تكبير اول را بگفتم هر كسي بند پاپوش خود ببندد و خويشتن را مرتب كند و چون تكبير دوم بگفتم جامه خويش محكم كند و براي حمله آماده شود و چون تكبير سوم بگفتم به آنها حمله كنيد كه من حمله كردهام.
عجمان بيامدند كه همديگر را به زنجيرها بسته بودند تا فرار نكنند و مسلمانان به آنها حمله بردند و جنگ آغاز كردند. تيري به نعمان رسيد و كشته شد و برادرش سويد بن مقرن او را در جامهاش پيچيد و تا وقتي كه خدا مسلمان را ظفر داد؛ قتل وي را نهان داشت. پرچم را به حذيقه بن يمان داد و خدا ذوالحاجب را بكشت و نهاوند گشوده شد و از آن پي ديگر عجمان را تجمعي نبود.
ابوجعفر گويد: شنيدم كه عمر بن خطاب سائب بن اقرع وابسته ثقيف را كه مردي دبير و حسابدان بود بفرستاد و گفت: به اين سپاه ملحق شو و آن جا باش و اگر خداوند مسلمانان را ظفر داد. غنيمتشان را تقسيم كن و خمس خدا و خمس پيمبر را بگير و اگر سپاه شكست به صحرا بزن كه دل زمين از روي آن بهتر است.
سائب گويد: وقتي خدا عزوجل نهاوند را بر مسلمانان گشود و غنايم بسيار گرفتند و هنگامي كه من به كار تقسيم سرگرم بودم كافري از مردم آنجا بيامد و گفت مرا به جان و كسان خاندانم امان ميدهي تا گنجهاي نخيرجان را كه گنجهاي خاندان كسري است به تو نشان دهم كه از تو و يارت شود و كس در آن شريك تو نباشد. گفتم: آري، گفت: پس يكي را به من بفرست تا گنجها را به او نشان دهم.
گويد: يكي را با وي فرستادم كه دو جعبه بزرگ بياورد كه همه مرواريد و زمرد و ياقوت بود و چون از تقسيم بر كسان فراغت يافتم، آن را با خويش برداشتم و پيش عمر بن خطاب رفتم كه گفت: سائب چه خبر داري؟ گفتم: اي اميرالمؤمنين خبر نيك، خداوند فتحي بزرگ نصيب تو كرد و نعمان بن مقرن رحمه الله درگذشت. عمر گفت: انا لله و انا اليه راجعون. آن گاه بگريست و زار زد كه لرزش شانههاي او را ديدم و چون رفتار او را بديدم گفتم: به خدا اي اميرمؤمنان پس از او كسي كه سرشناس باشد؛ كشته نشد.
گفت: اينان مسلمانان ناتوان بودهاند؛ ولي آن كه عزت شهادتشان داد خودشان را و نسبهاشان را ميشناسد از شناسايي عمر پسر مادر عمر چه نتيجه ميبرند. آنگاه برخاست كه برود گفتم: مالي گرانقدر پيش من هست كه همراه آوردهام. آنگاه خبر دو جعبه را به او گفتم. گفت: دو جعبه را به بيت المال بسپار تا درباره آن بنگريم و خودت پيش سپاهت باز گرد.
گويد: جعبهها را به بيتالمال سپردم و شتابان به سوي كوفه رفتم. گويد: عمر صبحگاه «آن شب كه من حركت كرده بودم يكي را از پي من فرستاده بود و وقتي به من رسيد كه وارد كوفه شدم و شترم را خوابانيدم و او شترش را پشت شتر من خوابانيد و گفت: پيش اميرمؤمنان برو كه مرا از پي تو فرستاد و اين جا به تو رسيدم.
گفتم: واي تو، قضيه چيست و مرا براي چه ميخواهد؟ گفت: به خدا نميدانم؟ گويد: با او شدم و رفتم تا پيش عمر رسيدم و چون مرا ديد گفت: از دست پسر مادر سائب چه ميكشم؟ پسر مادر سائب با من چه ميكند؟ گفتم: اي اميرمؤمنان قضيه چيست؟
گفت: واي تو، آن شب كه رفتي وقتي خوابيدم فرشتگان پروردگار بيامدند و مرا سوي آن دو جعبه كشانيدند كه آتش از آن برميخاست... هر دو را بگير و ببر و بفروش و جزء مقرري و روزي مسلمانان منظور دار.
گويد: دو جعبه را ببردم و در مسجد كوفه نهادم. بازرگانان بيامدند و عمرو بن حريث مخزومي آن را به دو هزار هزار از من خريد و به سرزمين عجمان برد و به چهار هزار هزار بفروخت و هنوز مالدارترين مردم كوفه است.
زياد بين جبير گويد: پدرم ميگفت: عمر بن خطاب وقتي به هرمزان امان داد و گفت مرا پندي گوي. هرمزان گفت: قلمرو پارسيان سري دارد و دو يال گفتم: سركجاست؟ گفت: در نهاوند است كه بندار آن جاست و چابك سواران كسري (: خسرو پرويز) و مردم اصفهان با وياند.
عمر گفت: دو بال كجاست؟ گويد: هرمزان جايي را گفت كه من از ياد بردهام. آن گاه گفت: دو بال را قطع كن تا سر از كار بيفتد. گفت: اي دشمن خدا دروغ گفتني، بلكه سر را قطع ميكنم و چون خدا آن را قطع كرد، دو بال به كار نخواهد بود.
گويد: عمر ميخواست شخصاً سوي نهاوند رود؛ اما گفتند: اي اميرمؤمنان تو را به خدا شخصاً سوي عجمان مرو كه اگر كشته شوي كار مسلمانان آشفته شود، سپاه بفرست. پس عمر مردم مدينه را فرستاد كه مهاجران و انصار نيز جزو آنها بودند و عبدالله بن عمر نيز بود و به ابوموسي اشعري نوشت كه با مردم بصره حركت كن و به حذيقه بن يمان نوشت كه با اهل كوفه حركت كن تا در نهاوند فراهم آييد و نوشت كه وقتي به هم رسيديد سالارتان نعمان بن مقرن مزني است.
گويد: و چون در نهاوند فراهم آمدند بندار كافري را فرستاد كه يكي را پيش ما فرستيد كه با وي سخن كنيم و مغيره بن شعبه را فرستادند. گويد: گويي او را ميبينم كه مويي دراز داشت و يك چشم بود، او را سوي بندار فرستادند و چون بيامد از او پرسش كرديم.
گفت: او را ديدم كه با ياران خويش مشورت كرده بود كه به چه صورت اين عرب بپذيريم؟ باشكوه و رونق شاهي، يا به سادگي، تا به آن چه داريم بي رغبت شود؟ گفته بودند: با بهترين شكوه و وسايل.
گويد: آماده شده بودند و چون پيش آنها رسيدم برق سر نيزهها چشم را خيره ميكرد. عجمان چون شيطانها اطراف بندار بودند كه بر تخت طلا نشسته بود و تاج بر سر داشت.
گويد: و هم چنان ميرفتم و پَسَم راندند و من سر و صدا كردم گفتم: با فرستادگان چنين نميكنند. گفتند: تو سگي بيش نيستي. گفتم: خدا نكند. من در ميان قوم خودم از اين در ميان شما معتبرترم. پس مرا سخت بماليدند و گفتند بنشين و مرا بنشانيدند.
گويد: گفتار بندار را براي مغيره، ترجمه كردند كه ميگفت: عربان از همه مردم از بركات به دورترند و بيشتر از همه كس تيره روزترند و كثيفتر و ديارشان از همه دورتر است. اگر پرهيز از نجاست جثههاتان نبود به اين چابك سواران اطراف خودم ميگفتم شما را با تير بدوزد كه شما كثيفيد. اگر برويد كارتان نداريم و اگر مُصر باشيد قتلگاهتان را به شما نشان ميدهيم.
مغيره گويد پس من حمد خدا كردم و ثناي او عزو جل به زبان راندم و گفتم به خدا از صفات و حالات ما چيزي به خطا نگفتي كه ديارمان از همه دورتر است و از همه مردم گرسنهتر و تيرهروزتر بوديم و از همه كسان از نيكي دورتر تا خدا عزوجل پيغمبر خويش (صلی الله علیه و آله و سلم) را به ما فرستاد كه وعده ظفر دنيا و بهشت آخرت داد.
به خدا از وقتي پيمبر خدا سوي ما آمده از پروردگارمان به جز فتح و ظفر نديدهام، تا پيش شما آمدهايم. به خدا هرگز به سوي آن تيره روزي باز نميرويم تا آن چه را به دست شماست بگيريم، يا به سرزمين شما كشته شويم. گفت: به خدا اين يك چشم آن چه را در دل داشت صريح با شما گفت. گويد: پس برخاستم و تا آن جا كه ميتوانستم كافر را ترسانيده بودم.
گويد: آن گاه كافر كس پيش ما فرستاد كه يا سوي ما به نهاوند آييد و يا ما سوي شما آييم. نعمان گفت: بياييد. ابي ميگفت: به خدا روزي چون آن روز نديده بودم. پارسيان كه ميامدند گفتي كوههاي آهن بودند. قول و قرار كرده بودند كه از مقابل عربان نگريزند. به يكديگر بسته شده بودند و هر هفت كس به يك بند بودند و خارهاي آهن پشت سر خويش افكنده بودند و ميگفتند: هر كس از ما بگريزد خار آهن لنگش كند.
گويد و چون مغيره كثرت آنها بديد گفت: مانند امروز ناكامياي نديدهام كه دشمنان را ميگذاريد آماده شوند و با شتاب به آنها نميتازيد. به خدا اگر كار به دست من بود شتاب ميكردم.
نعمان بن مقرن كه مردي نرم خوي بود گفت: خدا كند در اين گونه جاها حضور يابي و از رفتار خويش غمين و بدنام نشوي. مانع من از شروع جنگ رفتاري است كه از پيمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ديدهام كه پيمبر خدا وقتي به غزا ميرفت اول روز جنگ آغاز نميكرد، شتاب نميكرد. تا وقت نماز بيايد و باد بوزد و جنگ خوش شود. مانعمن اين است.
آن گاه گفت: خدايا از تو ميخواهم كه امروز چشم مرا به فتحي كه مايه عزت اسلام باشد روشن كني و كافران را ذليل كني. آن گاه مرا به شهادت رساني و سوي خويش بري. خدا بيامرزد (هر كس) آمين گويد. گويد: ما آمين گفتيم و بگريستيم.
آن گاه نعمان گفت: وقتي من پرچم را ميجنبانم شما سلاح آماده كنيد. بار ديگر ميجنبانم و براي جنگ دشمن آماده شويد و چون بار سوم بجنبانيدم هر گروهي به بركت خدا به دشمنان مقابل خويش هجوم برد. گويد: خارهاي آهنين آورده بودند. گويد: نعمان درنگ كرد تا وقت نماز شد و باد وزيدن گرفت و او تكبير گفت و ما نيز تكبير گفتيم. آن گاه گفت: اميدوارم خدا دعاي مرا اجابت كند و فتح نصيب من كند. سپس پرچم را به جنبش آورد كه براي جنگ آماده شديم. بار ديگر به جنبش آورد كه رو به روي دشمن رفتيم و بار سوم را بعد به جنبش آورد. گويد: نعمان تكبير گفت و مسلمانان تكبير بر زبان راندند و گفتند فتحي ميخواهيم كه به وسيله آن اسلام مسلمانان را نيرو دهد.
آن گاه نعمان گفت: اگر من كشته شدم حذيقه بن يمان سالار سپاه است و اگر او كشته شد فلاني است و اگر فلاني كشته شد فلاني است. تا شش كس را برشمرد كه آخرشان مغيره بود. آن گاه پرچم را براي بار سوم به جنبش آورد و هر كسي به دشمن مقابل خويش حمله برد.
گويد: در آن روز هيچ مسلماني نبود كه سر بازگشت داشته باشد، مگر جان دهد يا ظفر يابد.
يكباره حمله كرديم و پارسيان كه ثبات ما را بديدند و بدانستند كه از عرصه به در نميرويم هزيمت شدند. يكيشان كه ميافتاد هفت كس روي هم ميافتادند كه در بند بودند و همگي كشته ميشدند. خارهاي آهنين كه پشت سر خويش ريخته بودند لنگشان ميكرد.
نعمان رضي الله عنه گفت: پرچم را پيش ببريد. ما پرچم را پيش ميبرديم و پارسيان را كشته ميكشتيم و منهزم ميكرديم و چون نعمان ديد كه خدا دعاي وي را اجابت كرد و فتح را معاينه ديد، تيري به نهيگاه وي خورد و از پاي درآمد.
گويد: آن گاه مغفل برادر وي بيامد و جامهاي بر او افكند و پرچم را بگرفت و جنگ آغاز كرد و گفت: بياييد آنها را بكشيم و هزيمت كنيم، و چون مردم فراهم آمدند گفتند: سالار ما كو؟ مغفل گفت: اينك سالار شما كه خدا چشم وي را به فتح روشن كرد، وي را به شهادت بر سر برد. گويد: وقتي كسان با حذيقه بيعت كردند، عمر در مدينه براي وي ظفر ميخواست و مانند زن آبستن ميناليد و خدا را ميخواند.
گويد: آن گاه خبر فتح را به وسيله يكي از مسلمانان براي عمر نوشتند كه چون پيش وي رسيد گفت: اي اميرمؤمنان، بشارت! فتحي رخ داد كه خدا به وسيله آن اسلام و مسلمانان را عزت داد و كفر و كافران را ذليل كرد. گويد: عمر حمد خدا ـ عزو جل ـ كرد. آن گاه گفت: نعمات تو را فرستاد؟ گفت: اي اميرمؤمنان درباره نعمان صبوري كن. گويد: عمر بگريست و انا لله خواند. آن گاه گفت: واي بر تو، و ديگر كي؟
گفت: فلان و فلان و بسيار كس را برشمرد. آن گاه گفت: و كسان ديگر، اي اميرمؤمنان كه نميشناسيشان. عمر در حالي كه ميگريست گفت: آنها را چه زبان كه عمر نشناسدشان، خدا ميشناسدشان.
اما به روايت سيف كه از سعيد آورده سبب جنگ نهاوند آن بود كه وقتي مردم بصره هرمزان را بشكستند و مردم فارس را از محو سپاه‹ «علا» مانع شدند و به فارس تاختند، فارسيان با شاه خويش كه آن وقت به مرو بود نامه نوشتند و تحريكش كردند و شاه با مردم جبال ما بين باب و سند و خراسان و حلوان نامه نوشت كه بجنبيدند و به همديگر نامه نوشتند و سوي يكديگر رفتند و هم سخن شدند كه به نهاوند بيايند و آن جا كارهاي خويش را استوار كنند.
و چون گروههاي اول به نهاوند رسيد، سعد به وسيله قباد عامل حلوان خبر يافت و براي عمر نوشت. در اين اثنا كه پارسيان نامه به همديگر نوشتند و در نهاوند اجتماع كردند، كساني به مخالفت سعد برخاستند و بر ضد او تحريك كردند و وضعي كه براي مسلمانان پيش آمده بود از اين كار بازشان نداشت.
از جمله كساني كه به پاخاست جراح بن سنان اسدي بود با چند تن ديگر كه عمر به آنها گفت: دليل بدخواهي شما اين كه وقتي به اين كار دست زدهايد كه دشمن بر ضد شما آماده شده است. به خدا اين وضع مانع از آن نيست كه در كار شما بنگرم و گر چه دشمنان به نزد شما فرود آيند.
آن گاه عمر محمد بن مسلمه را بفرستاد در اين هنگام مسلمانان براي مقابله عجمان آماده ميشدند و عجمان فراهم بودند. در ايام عمر كار محمد بن مسلمه اين بود كه درباره كساني كه از آنها شكايت ميشد تحقيق كند. وي پيش سعد رفت تا وي را بر مردم كوفه بگرداند و اين به هنگامي بود كه مقرر شده بود سايه ولايات سوي نهاوند روان شود... پس قضيه نهاوند و آغاز مشورت درباره آن و سپاه فرستادنها در ايام سعد بود. اما جنگ در ايام عبدالله رخ داد.
گويد: كار پارسيان چنان بود كه از نامه يزدگرد شاه به حركت در آمدند و راه نهاوند گرفتند و مردمان مابين خراسان تا حلوان و مردم بين باب تا حلوان و مردم مابين سيستان تا حلوان راهي نهاوند شد. از پارسيان و فهلوجان جبال، از مابين باب تا حلوان سي هزار جنگاور فراهم آمد و از ما بين خراسان تا حلوان شصت هزار كس، كه همگي سوي فيروزان رفتند و بدو روي فراهم آمدند.
ابي طعمه ثقفي كه حاضر حوادث بوده گويد: پارسيان گفتند: محمد كه دين براي عربان آورد قصد ما نكرد. از پس محمد، ابوبكر شاهشان شد و قصد ديار پارسيان نكرد. مگر غارتي كه معمول آنها بوده و آن هم در سواد مجاور ديارشان. پس از آن عمر شاه شد و مُلك وي گسترده و پهناور شد تا به شما رسيد و سواد و اهواز را از شما گرفت و زير فرمان آورد و به اين بس نكرد و به خانه پارسيان و مملكت تاخت.
اگر شما سوي او نرويد او سوي شما آيد كه خانه مملكت را به ويراني داد و به شهر پادشاهيتان تاخت و دست بر ندارد مگر سپاهيان وي را از ديارتان بيرون كنيد و اين دو شهر را بگيريد و او را در ديار و قرارگاهش مشغول كنيد قرار و پيمان نهادند و ميان خودشان در اين باب مكتوب نوشتند و بر آن همدل شدند.
و چون سعد خبر يافت عبدالله بن عتبان را جانشين خويش كرد و سوي عمر رفت و خبر را كه براي او نوشته بود رو به رو با وي در ميان نهاد و گفت: مردم كوفه اجازه پيشروي ميخواهند كه در شدت عمل بر پارسيان پيشدستي كنند. گويد: و چنان بود كه عمر آنها را از پيشروي در ديار جبل منع كرده بود.
عبدالله و ديگران نيز به او نوشتند كه يكصد و پنجاه هزار مرد جنگي از پارسيان فراهم آمدهاند و اگر پيش از آنكه ما شدت عمل آغاز كنيم سوي ما آيند جرأت و نيرويشان فزوني گيرد و اگر پيشدستي كنيم به سود ماست...
جلسه مشورتي در مسجد تشكيل ميگردد و به گفته حضرت علي بن ابي طالب (علیه السلام) عمر از رفتن به ميدان جنگ منصرف ميشود و سپاه ميفرستد. گويد.... نعمان طليحه و عمرو را از طرز فرستاد كه براي وي خبر آرند و دستور داد كه چندان دور نروند.
پس طليحه بن خويلد و عمرو بن ابي سلمي عنزي و عمرو بن معدي كرب زبيدي روان شدند و چون روزي تا شب راه رفتند عمرو بن ابي سلمي بازآمد. گفتند: چرا باز آمدي؟ گفت: در سرزمين عجم بودم، سرزميني ناشناس خود را كشت و آشنايي زميني را طي كرد. طليحه و عمرو (بن معدي كرب) برفتند و چون شب سپري شد عمرو باز آمد. گفتند: چرا باز آمدي؟ گفت: يك روز و شب راه سپرديم و چيزي نديديم. بيم كردم راه ما را ببندند.
كسان گفتند: دومي نيز بازگشت. اما طليحه برفت و به آنها اعتنا نكرد و تا نهاوند پيش رفت. از نهاوند تا طرز بيست و چند فرسخ است ـ و آن چه بايد از پارسيان بدانست و از خبرها اطلاع يافت. آن گاه باز آمد تا به جمع رسيد و مردم تكبير گفتند. گفت: چه خبر است؟
گفتند از سرنوشت وي بيمناك بودهاند. گفت: به خدا اگر ديني جز عرب بودن نبود من در انبوه عجمان از عربان دور نميشدم. آن گاه پيش نعمان رفت و خبرها را براي وي نقل كرد و گفت: ميان وي و نهاوند چيزي ناخوشايند نيست و هيچ كس نيست. در اين وقت نعمان بانگ حركت داد و بگفت تا آرايش گيرند و به مجاشع بن مسعود پيغام داد كه مردم را حركت دهد.
آن گاه نعمان با آرايش جنگي برفت. نعيم بن مقرن بر مقدمه وي بود و دو پهلوي سپاه به حذيقه بن يمان و سويد بن مقرن سپرده بود. سالار نكروان قعقاع بن عمرو بود. دنبالهدار سپاه مجاشع بود.
كمكهاي مدينه كه مغيره و عبدالله جزء آنها بودند نيز بيامد و به اسيذهان رسيد. پارسيان آن سوي «واي خرد» بودند و آرايش جنگي داشتند. سالارشان فيروزان بود و دو پهلوي وي به زردق و بهمن جادويه سپرده بود كه او را به جاي ذوالحاجب گماشته بودند.
همه مردم مرزها و مرزداران و بزرگان پارسي كه از قادسيه و جنگهاي پيش غايب مانده بودند و كمتر از حاضران آن جنگها نبودند آمده بودند. سالار سواران انوشق بود. و چون نعمان آنها را بديد تكبير گفت و كسان با وي تكبير گفتند. عجمان بيمناك شدند. آن گاه نعمان كه ايستاده بود بگفت تا بارها را فرود آرند و خيمهها را به پا كنند.
خيمهها به پا شد و نعمان ايستاده بود. پس بزرگان اهل كوفه بيامدند و خيمهاي براي او به پا كردند و از همگان خويش پيشي گرفتند.
اينان چهارده كس بودند كه حذيقه بن يمان و عقبه بن عمرو و مغيره بن شعبه و بشيربن خصاصيه و حنظله ثابت بن ربيع و ابن هوبر و ربعي بن عامر و عامر بن مطر و جرير بن عبدالله حميري و اقرع بن عبدالله حميري و جرير بن عبدالله بجلي و اشعث بن قيس كندي و سعيد بن قيس همداني و وايل بن حجر از آن جمله بودند و در عراق هيچ كس چون اينان خيمه به پا نميكرد. پس از آن كه بارها فرود آمد، نعمان جنگ آغاز كرد. روز چهارشنبه و پنجشنبه بجنگيدند و تنور جنگ در ميانه گرم بود. و اين به سال هفتم خلافت عمر و به سال نوزدهم بود.
روز جمعه پارسيان به خندقهای خود پناه بردند و مسلمانان آنها را محاصره كردند و چندان كه خدا خواست بماندند و كار به دلخواه عجمان بود كه هر وقت ميخواستند به جنگ ميآمدند. پس كار بر مسلمانان سخت شد و بين گرديد كه كار به درازا كشد.
يكي از جمبعهها مسلمانان صاحب راي فراهم آمدند و سخن كردند و گفتند: كار به دلخواه آنهاست و پيش نعمان رفتند و قضيه را با وي بگفتند. او نيز در كار تأمل كرد و هم سخن شدند. آن گاه نعمان گفت: بمانيد و از اين جا نرويد.
آن گاه كس به طلب دليران قوم و كساني كه در كار جنگ صاحب راي بودند فرستاد كه بيامدند و نعمان با آنها سخن كرد و گفت: ميبينيد كه مشركان به حصار خندقها و شهرها پناه بردهاند و هر وقت بخواهند بيرون ميشوند و مسلمانان نميتوانند آنها را برانگيزند و به جنگ بكشانند مگر آن كه خودشان بخواهند. ميبينيد كه مسلمانان از اين وضع كه كار برون آمدن به دلخواه دشمن است به زحمت افتادهاند. چگونه ميتوانيم آنها را تحريك كنيم و به جنگ بكشانيم كه تعلّل ميكنند.
عمرو بن ثبي كه از كسان سالخوردهتر بود سخن كرد و چنان بود كه به ترتيب سن سخن ميكردند. گفت: حصاري شدن براي آنها سختتر است. بگذارشان و سختي مكن. بگذار تعلّل كنند. هر كس از آنها سوی تو آمد با وي جنگ كن.
اما همگان راي وي را رد كردند و گفتند: ما يقين داريم كه پروردگارمان وعدهاي را كه به ما دارد انجام ميدهد. عمرو بن معدي كرب سخن كرد و گفت حمله كن و گروه بيشتر فرصت و بيم مدار. اما همگان راي وي را رد كردند و گفتند: ما را با ديوارها به جنگ مياندازي كه ديوارها بر ضد ماست و يار آنهاست.
طليحه سخن كرد و گفت گفتند و صواب نگفتند. راي من اين است كه سپاهي بفرستي كه اطرافشان را بگيرند. آن گاه تيراندازي كنند جنگ آغازند و تحريكشان كنند و چون تحريك شدند و با جمع ما درآميختند و خواستند برون شوند سوي ما باز گردند و آنها را به دنبال خودشان بكشانند كه ما در اين مدت كه با آنها جنگ ميكردهايم آنها را به دنبال خودمان نكشانيدهايم و چون چنين كنيم و رفتار ما را ببينند اميدوار ميشوند كه هزيمت شدهايم و در اين ترديد نكنند و برون شوند و جنگ اندازند و ما نيز جنگ اندازيم تا خدا چنان كه خواهد ميان ما و آنها حكم كند.
نعمان به قعقاع بن عمر كه سالاري كه سواران بود دستور داد كه چنين كرد و جنگ آغازيد و عجمان دريغ كردند؛ اما به جنگشان كشانيد و چون برون شدند عقب نشست و باز عقب نشست. عجمان، فرصت را غنيمت دانستند و چنان كردند كه طلحه پنداشته بود، گفتند: همان است كه ميخواستيم و بيرون شدند و كسي جز نگهبانان درها نماند و به دنبال مسلمانان بودند تا قعقاع به اردوگاه رسيد و پارسيان از حصار خويش دور افتادند.
نعمان بن مقرن و مسلمانان همچنان در آرايش جنگ بودند و اين به يك روز جمعه و اول روز بود. نعمان دستور خويش را به كسان داده بود و گفته بود كه به جاي خويش بمانند و جنگ نكنند تا اجازه دهد.
چنان كردند و در پناه شترها از تيرهايشان در امان ماندند و مشركان پيش آمدند و همچنان تيراندازي ميكردند. چندان كه بسيار كس زخمدار شدند و مسلمانان به همديگر شكوه كردند و به نعمان گفتند: مگر حال ما را نميبيني؟ مگر نميبيني مردم چه ميكشند؟ در انتظار چيستي؟ كسان را اجازه بده با آنها جنگ كنند. نعمان گفت: آهسته آهسته، چند بار با وي اين سخنان گفتند و همان جواب داد كه آهسته آهسته. مغيره گفت اگر اين كار به دست من بود ميدانستم چه كنم.
گفت: آهسته تو هم به امارت ميرسي. از پيش نيز امارت داشتهاي كه خوب عمل كردهاي كه خدا نه ما و نه تو را زبون نكند. ما از تأمل همان اميد داريم كه تو از عجله داري.
نعمان براي جنگ در انتظار وقتي بود كه پيمبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خوش داشت در آن با دشمن تلاقي كند و اين وقت زوال و گشتن سايه و وزش باد بود. و چون وقت زوال نزديك شد نعمان بجنبيد و بر استري كم جثه برنشست كه نزديك زمين بود و ميان كسان بگشت و در مقابل هر يك از پرچمها ميايستاد و حمد ثناي خدا ميكرد و ميگفت:
شما ميدانيد كه خدا به اين دين نيرويتان داد وعده غلبه داد. مرحله اول وعده او نمايان شده و دنباله و ختم آن به جا مانده. خدا به وعده خود وفا ميكند و دنباله را از پي مرحله اول ميآورد.
به ياد آريد وقتي كه زبون بوديد و به اين دين گرويديد و نيرو گرفتيد. اكنون به حق، بندگان و دوستان خداييد. شما از برادران خويش در كوفه جدا شدهايد و ميدانيد كه ظفر و عزّت شما با هزيمت و ذلّت شما در آنها چه اثر دارد. دشمنان خويش را كه با آنها رو به رو هستيد ميبينيد و ميدانيد كه آنها چه چيزها را به خطر ميانداختهاند و شما چه چيزها را به خطر انداختهايد. آنها مقداري اثاث به خطر افكندهاند با قلمرو سواد، اما شما دين و بقاي خويش را به خطر افكندهايد. پس خطر شما و خطر آنها همانند نيست. مبادا كه آنها بر دنياي خويش از شما بر دينتان دلبستهتر باشند.
پرهيزگار بندهاي است كه با خدا راست باشد و دل به تلاش دهد و نيك بكوشد كه شما ميان دو نيكي هستيد و يكي از دو نيكي را انتظار ميبريد. يا شهادت و زندگي و روزي در كنف خداي، يا فتح نزديك و ظفر آسان.
هر كس به دشمن مقابل خويش پردازد و او را به برادر خويش وانگذارد كه مقابل وي مقابل خودش بر او فراهم آيند كه مايه بدنامي است. سگ از صاحب خود دفاع ميكند. هر يك از شما عهدهدار مقابل خويش است.
وقتي فرمان خويش را بگفتم آماده شويد كه من سه تكبير ميگويم: وقتي تكبير اول را بگفتم هر كه آماده نشده آماده شود، و چون تكبير دوم را بگفتم سلاح خويش استوار كند و براي حمله آماده شود. و چون تكبير سوم را بگفتم ان شاءاللّه من حمله ميكنم. شما نيز همگي حمله كنيد. خدايا دين خويش را عزت بخش و بندگان خويش را ياري كن و چنان كن كه امروز نعمان در راه عزت دين تو و ياري بندگانت نخستين شهيد باشد. و چون نعمان از گفت و گو با سپاهيان فراغت يافت به جاي خود باز آمد و تكبير اول و دوم و سوم بگفت و كسان گوش ميدادند و مطيع بودند و آماده حمله بودند و همديگر را از مقابل نيزهها به كنار ميزدند.
آن گاه نعمان حمله برد و كسان حمله بردند. پرچم نعمان چون عقاب سوي پارسيان ميرفت. نعمان به قبا و كلاه سفيد مشخص بود. دو گروه با شمشيرها چنان سخت جنگيدند كه كس جنگي از آن سختتر نشنيده بود و از هنگام زوال تا شبانگاه چندان از پارسيان بكشتند كه عرصه نبرد پر خون شد و مرد و چهار پا بر آن ميلغزيد و كساني از سواران مسلمان در خون آسيب ديدند. اسب نعمان در خون لغزيد و او را بينداخت و نعمان به هنگام لغزيدن اسب آسيب ديد و جان داد و نعيم بن مقرن پرچم را از آن پيش كه بيفتد بگرفت و جامهاي روي نعمان كشيد و پرچم را پيش حذيقه برد و بدو داد.
پرچم با حذيقه بود و نعيم بن مقرن را به جاي خود نهاد و به جايي كه نعمان افتاده بود رفت و پرچم را برافراشت. مغيره گفت مرگ سالارتان را نهان داريد كه مردم سست نشوند تا ببينيم خدا درباره ما و آنها چه ميكند.
گويد: جنگ دوام داشت تا شب درآمد و مشركان هزيمت شدند و برفتند. مسلمانان مصرانه تعقيبشان كردند و آنها كه مقصد خويش را گم كرده بودند به سوي درهاي گريختند كه نزديك آن در اسبيذهان اقامت داشته بودند و در آن ريختند و هر كه در آن ميافتاد ميگفت «وايه خرد» و به همين سبب تاكنون آن را «وايه خرد» مينامند. يكصد هزار كس يا بيشتر از آنها از سقوط به دره كشته شد به جز آنها كه در نبردگاه به قتل رسيدند و معادل آن بودند و جز معدودي جان نبردند.
گويد: فيروزان از ميان كشتگان نبردگاه جان برد و با معدود فراريان سوي همدان گريخت. نعيم بن مقرن به دنبال او رفت و قعقاع را از پيش فرستاد و به تپه همدان رسيده بود كه او بگرفت. تپه پر از استر و خر بود كه عسل بار داشت و چهارپايان مانع فرار وي شد كه اجل رسيده بود. قعقاع از پس مقاومت او را بر تپه بكشت و مسلمانان بگفتند: «خدا سپاهياني از عسل دارد» و عسلها را با ديگر بارها كه همراه آن بود به راه انداختند و به اردوگاه بردند. از اين رو تپه، تپه عسل نام گرفت.
گويد: فيروزان وقتي قعقاع به او رسيد پياده شد و به كوه زد؛ اما راه نبود و قعقاع از دنبال وي رفت تا بگرفتش. فراريان تا شهر همدان برفتند و سواران از دنبالشان بودند و چون وارد همدان شدند مسلمانان آن جا فرود آمدند و اطراف شهر را به تصرف آوردند و چون «خسرو شنوم» چنين ديد از آنها امان خواست و قبول كرد كه همدان و دستبي را تسليم كند به شرط آنكه خون ريزي نشود. مسلمانان پذيرفتند و آنها را امان دادند. مردم نيز ايمن شدند و هر كه گريخته بود باز آمد.
از آن پس كه مشركان در جنگ نهاوند هزيمت شدند، مسلمانان وارد شهر نهاوند شدند و هر چه را در شهر و اطراف بود تصرف كردند و ساز و برگ و اثاث را پيش سائب بن اقرع كه عهدهدار ضبط بود فراهم آوردند. در اين اثنا كه در اردوگاه بودند و انتظار ميبردند از برادران مسلمانشان كه سوي همدان رفته بودند خبر برسد، هربذ متولي آتشكده بيامد و امان خواست. او را پيش حذيقه بردند و گفت: مرا امان ميدهي كه آن چه ميدانم با تو بگويم؟ گفت: آري.
گفت: نخيرجان ذخيرهاي را كه از آن خسرو بوده پيش من نهاده و من آن را پيش تو ميآورم به شرط آن كه مرا و هر كه را خواهم امان دهي. حذيقه پذيرفت و او ذخيره خسرو را كه جواهرات بود و براي حوادث روزگار مهيا كرده بود بياورد كه در آن نگريستند و مسلمانان همسخن شدند كه آن را پيش عمر فرستند و آن را براي اين كار نهادند و نگهداشتند تا فراقت يافتند و آن را با خمسها كه ميبايد فرستاد، فرستادند.
گويد: حذيقه بن يمان غنايم كسان را ميانشان تقسيم كرد. سهم سوار از جنگ نهاوند شش هزار شد و سهم پياده دو هزار. حذيقه از خمسها به هر كس از مردم سخت كوش جنگ نهاوند كه خواست چيز داد و بقيه خمسها را پيش سائب بن اقرع فرستاد و سائب خمسها را بگرفت و با ذخيره خسرو پيش عمر برد.
حذيقه از آن پس كه نامه فتح نهاوند را فرستاد و در انتظار حوادث و فرمان عمر در نهاوند بماند. عروه بن وليد به نقل از كساني از قوم خويش گويد: در آن اثنا كه مردم نهاوند را محاصره كرده بوديم يك روزي سوي ما آمدند و جنگ انداختند و طولي نكشيد كه خدا هزيمتشان كرد و سماك بن عبيد عبسي يكي از آنها را دنبال كرد كه هشت اسب سوار همراه وي بودند. آنها را به جنگ طلبيد و هر كه بيامد كشته شد، تا همه را بكشت.
آن گاه به كسي كه جماعت همراه وي بودند حمله برد و اسيرش كرد و سلاح وي را بگرفت و مردي عبد نام را پيش خواند و اسير را به او سپرد. آن شخص گفت: مرا پيش سالارتان ببريد كه با وي درباره اين سرزمين صلح كنم و جزيه بدهم. تو نيز كه مرا اسير كردهاي هر چه ميخواهي بخواه كه بر من منت نهادهاي و مرا نكشتهاي. من اكنون بنده توام؛ اگر مرا پيش شاه بري و ميان من و او سازش آوري سپاسگزار تو باشم و برادر من باشي.
پس او را رها كرد و امان داد و گفت: تو كيستي؟ گفت: من «دينار»م. وي از خاندان قارن بود.
پس او را پيش حذيقه آوردند و دينار از دليري سماك و از كساني كه كشته بود و نظري كه خود او با مسلمانان داشت با وي سخن كرد و حذيقه با او صلح كرد كه خراج بدهد ولايت ماه بدو انتساب يافت و پيوسته با سماك دوستي داشت و براي او هديه ميآورد و هر وقت با عامل كوفه كار داشت آن جا ميآمد.
گويد: دينار در ايام امارت معاويه به كوفه آمد و با مردم به سخن ايستاد و گفت: اي گروه مردم كوفه، شما اول بار كه بر ما گذشتيد مردمي نيك بوديد و به روزگار عمر و عثمان چنين بوديد. آن گاه دگر شد بدو چهار خصلت در شما رواج يافت: بخل و گيجي و نامردي و كم حوصلگي. هيچيك از اين خصلتها در شما نبود و چون دقت كردم از مادران شما آمده و بدانستم كه بليه از كجاست. گيجي از نبطيان است و بخل از پارسيان، نامبردی از خراسان است و كم حوصلگي از اهواز.
شعبي گويد: وقتي اسيران نهاوند را به مدينه آوردند ابولؤلؤ، فيروز، غلام مغيره بن شعبه، هر كس از آنها را كوچك يا بزرگ ميديد دست به سرش ميكشيد و ميگريست و ميگفت: «عمر جگرم را خورد» فيروز، نهاوندي بود. به روزگار پارسيان روميان اسيرش كرده بودند. پس از آن مسلمانان اسيرش كردند و به محل اسارت خويش انتساب يافت.
و هم شعبي گويد: از جمله كه به دره ريختند هشتاد هزار كس كشته شد. در نبردگاه نيز سي هزار كس كه به هم بسته بودند كشته شدند. به جز آنها كه ضمن تعاقب كشته شدند.
شهر نهاوند در آغاز سال نوزدهم به سال هفتم خلافت عمر گشوده شد كه سال هيجدهم به سر رسيده بود. طلحه گويد: در مكتوب نعمان و حذيقه براي مردم ماهها چنين آمده بود:
بنام خداي رحمان رحيم ـ اين مكتوبي است كه نعمان بن مقرن به مردم ماه بهزادان (حذيقه بن يمان به مردم ماه دینار) ميدهد. جانها و مالها و زمينهايشان را امان ميدهد كه كس دينشان را تغيير ندهد و از انجام ترتيبات دينشان منعشان نكند. مادام كه هر سال به عامل خويش جزيه دهند از هر بالغ بابت جان و مالش به اندازه توانش و مادام كه ره مانده را رهنمايي كنند و راهها را اصلاح كنند و هر كس از سپاه مسلمانان را كه به آنها گذر كند مهمان كنند كه يك روز و شب پيش آنها بماند، و پيمان نگه دارند و نيك خواه باشند. اگر خيانت كردند و دگرگوني آوردند ذمه ما از آنها بري باشد (عبدالله بن ذي السهمين و قعقاع بن عمرو و جرير بن عبدالله شاهد شدند در محرم سال نوزدهم نوشته شد) (قعقاع بن عمرو و نعيم بن مقرن و سويد بن مقرن شاهد شدند در محرم نوشته شد) ( تاريخ طبري يا تاريخ الرسل و الملوك، تأليف محمد بن جرير طبري، ترجمه ابوالقاسم پاينده، جلد 5، ص 1930 تا 1959)
مورخ بزرگ ابوحنيفه احمد بن داود دينوري (متوفي 283 قمري) درباره جنگ نهاوند ميآورد:
مردم (لشگر مسلمانان) آماده شدند و سوي نهاوند حركت كردند و در جايي به نام «اسفيدهان» در سه فرسنگي نهاوند كنار دهكدهاي به نام قديسجان اردو زدند.
ايرانيان هم به فرماندهي مردان شاه پسر هرمز آمدند و نزديك اردوگاه مسلمانان اردو زدند و گرد خود خندق كندند و هر يك از دو لشكر در جاي خود بودند. نعمان بن مقرن به عمرو بن معدي كرب و طليحه گفت عقيده شما چيست كه اين گروه در جاي خود ماندهاند و بيرون نميآيند و نيروهاي امدادي هر روز براي ايشان ميرسد. عمرو گفت مصلحت آن است كه شايع كني اميرمؤمنان درگذشته است و با همه كساني كه همراه تو هستند عقب نشيني كني. چون اين خبر به ايشان برسد به تعقيب ما برآيند و آن گاه در برابر ايشان پايداري خواهيم كرد.
نعمان چنان كرد... و جنگ را در روز سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه ميداند، مسلمانان پيروز شدند و ايرانيان گريختند و خود را به دهكدهاي در دو فرسنگي نهاوند به نام دژ يزيد رساندند و در آن متحصن شدند كه حصار نهاوند گنجايش تمام ايشان را نداشت... تا اين كه حاكم منطقه نهاوند آمد و خطاب به كساني كه درِ حصار بودند گفت درِ حصار را بگشاييد و فرود آييد كه امير شما را امان داده و درباره سرزمين شما با من صلح كرده است و آنان فرود آمدند و به همين سبب آن جا را ماه دينار ناميدهاند.(اخبارالطوال دينوري، ترجمه دكتر دامغاني، ص 172)
حمزه بن حسين اصفهاني به جاي ماه دينار كلمه ماه دينور را آورده و به خطا رفته است. اعثم كوفي نيز به هفتاد پيل كوه پيكر ايرانيان اشاره كرد و ملوك عجم را ذوالحاجب بن حداد و سفارين حرز و جهانگير بن برزو و اسروشان بن اسفنديار ميداند و مينويسد:
خبر به سرداران فرس رسيد كه لشكر اسلام با تعبيه تمام ميرسند. امر كردند تا آب نهاوند را بر زمين بستند تا لشكر مخالف نزديك شهر نزول ننمايد. نعمان با شوكت و تعبيه تمام در حوالي شهر آمد و در موضعي كه آن را قبورالشهدا گويند نزول نمود. لشگرگاه ساخت و خيمهها بر پا كردند و اطراف لشگر نجار و چوب و گل مضبوط ساختند.
سرخيلان لشگر فرس حكم دادند تا آهنگران از آهن خارخسك ساختند و بر گذرگاه انداختند. نعمان مردی از اَبطال (: دليران) عرب بخواند و گفت شنيدهام كه نهاوند حصني حصين دارد و برج و باروي او در غايت و متانت و استحكام. تو مردي كار آزمودهاي، ميخواهم كه برنشيني و براني و حال حصار نهاوند را معلوم كني و بر مخارج او مدخل آن واقف شوي.
گفت روز است و چون شب در آيد بروم. تفحصي به سزا خواهم كرد. چون سب درآمد سلاح پوشيده برنشست و به جانب نهاوند روي آورد و از يك جانب قلعه به طرفي ديگر ميگشت تا چهار حد حصار بديد و باز دانست و روي به لشگر خود آورد.
چون بر گذرگاه عبور كرد. اسب او ايستاد. هر چند تازيانه زد از جاي نجنبيد. حيران شده از اسب فرود آمد و در دست و پای او تفحص كرد. ناگه خاري يافت از آهن سه گوش، تيزتر از خار مغيلان، و گذارندهتر از پيكان فولاد.
في الحال خار را بيرون آورد و با خود داشت و برنشست و به لشگرگاه خويش آمد. نعمان را اخبار و احوال قلعه تقرير كرد و خار آهن سه گوشه را به نعمان نمود كه مخالفان اين نوع تعبيهها كردهاند و بر گذرگاه ما خارها انداختهاند و چاهها كندهاند.
لشگر از اين ماجرا خبر بايد كرد و از چنان مهلكان واقف ميبايد نمود تا حاصر باشند و خود را از گذرگاه با خطر نگه دارند.
نعمان سران لشگر را طلبيد و از استحكام و استعداد لشگر فرس و تدابيري كه مخالفان انديشيده بودند يك و يك با همگنان خود گفت. علي الصباح لشگر بياراست و تعبيه نيكو ساخت. ميمنه به اشعث بن قيس كندي داد و ميسره به مغيره بن شعبه سقفي سپرد و بر جناح طليحه بن خويلد را نصب كرد و قيس بن هبيره المرادي را در كمينگاه نشاند و قلب به عمرو بن معدي كرب تسليم نمود و از آن موضع كوچ كرد و بدان تعبيه به جانب شهر نهاوند روان شد.
چون نزديك شهر رسيد موجي انبوه از شهر بيرون آمده روي به جانب مسلمانان ميآمدند و دهل و نقاره مينواختند و شمشيربازی ميكردند تا به لشگر اسلام نزديك شدند مسلمانان نيز ساخته كار (جنگ) بودند.
ميان هر دو لشگر جنگي عظيم شد. كافران مسلمانان را تيرباران كردند و زخمها زدند و متواتر حمله آوردند و مسلمانان نيز در حملههاي ايشان ثابت قدم بودند تا نايره كارزار از هر دو طرف افروخته شد و از جانبين كشش و كشوشي بسيار رفت.
عاقبت الامر به مدد آسماني مسلمانان غالب آمدند و هزيمت بر لشگر فرس افتاده، پشت به معركه گريختند. مسلمانان ايشان را تعاقب نموده، ميزدند، ميكشتند و اسير ميگرفتند... (الفتوح، خواجه محمد بن علي بن المعروف با عثم الكوفي، مترجم مستوفي الهروي، ص 71) كوفي جنگ را سه روز دانسته و ميگويد بعد از جنگ مسلمانان شب را در نهاوند گذراندهاند.
به اين ترتيب در شرح ماجراي جنگ نهاوند روايات و عقايد مشابه و مختلفي ابراز شده است. اغلب اين راويان مسلمان بودهاند. از ايرانيان و از افراد لشگر آنها كسي روايتي نقل نكرده است. نقد و تحليل اين يك سو نگري و مباحث مربوط به آن نياز به كتابی جداگانه دارد. مسعودي به طور خلاصه مي نويسد:
«اين جنگ نهاوند بود و عجمان سپاه فراوان داشتند و در آن جا مردم بسيار كشته شد كه نعمان بن مقرن و عمرو بن معدي كرب و ديگران از آن جمله بودند و قبرشان تاكنون در يك فرسخي نهاوند مابين آن جا و دينور معروف و مشخص است. (مروج الذهب و معادن الجواهر، مسعودي، ترجمه پاينده، جلد 1، ص 381)
از ديگر مورخين بزرگي كه در اين باره مطلبی نگاشتهاند، ميتوان به بلاذري اشاره نمود. (مسعودي در مروج الذهب مينويسد در باب فتوح كتابي بهتر از كتاب بلاذري نميشناسيم) وي در فتوح البلدان (نگارش سال 255 هجري) به جنگ نهاوند پرداخته و به رغم گفته مسعودي، برتري خود را نشان نداده و آورده است:
«گويند چون در سال 19 هجري يزدگرد از حلوان گريخت، پارسيان، خاصه اهل ري و قومس و اصفهان و همدان و نهاوند و دينور نامه به همديگر نوشتند و سرانجام در سال بيست هجري نزد يزدگرد فراهم آمدند. يزدگرد، مردانشاه ابروبند (= ذوالحاجب) را سپهسالار ايشان گردانيد. در فش كاوياني را نيز بياوردند. عده مشركين در آن روز شصت هزار، و يا به قولي صد هزار مرد بود.
و اما عمار بن ياسر به عمر نامه نوشته بود و وي را از حال پارسيان آگاه گردانيده بود. عمر نخست خواست كه خود به جنگ ايشان رود. ليكن ترسيد كه امر تازيان در نجد و ديگر جايها پريشان گردد. خداوند پيروزي نصيب مسلمانان كرد. (فتوح البلدان احمد بن يحيي البلاذري، ترجمه دكتر آذرنوش، ص 63)
در ميان روايات مختلفي كه در شرح ماجراي جنگ نهاوند به جا مانده مطالب غير واقعي نيز ديده ميشود (برخي مانند برتولد اشپولر نوشتهاند: هجوم تازيان براي ايرانيان بيش از تمام مصائب ملي قبل و بعد از آن حائز اهميت بوده است. چنان كه ايرانيان در آن موقع براي اولين و آخرين بار در طول تاريخ خويش كانون و قلب تمام فرهنگهاي شرق و بلكه تمام تمدن آن زمان را در دست داشتند (تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامي تأليف اشپولر ترجمه دكتر فلاطوري، ص 3) در حالي كه سقوط ساسانيان از مصائب ملي به شمار نميآمد و ميتوان آن را مبارزه منفي مردم آزاده ايران عليه جور و انحطاط ساساني دانست. در ضمن برخلاف عقيده اشپولر در عصر ساساني ايران براي اولين و آخرين بار قلب تمام فرهنگها نگرديد؛ بلكه قبل از ساسانيان بارها ايران در اين جايگاه قرار گرفته بود و بعدها نيز به اين مقام نائل آمد و چه بسا در آينده نيز خواهد رسيد. برخي نيز گفتهاند عمر بن خطاب در مسجد مدينه و بر روي منبر يكي از مسلمانان را در نهاوند ندا داده و مسلمانان به اين طريق نجات يافتهاند. در تاريخ يعقوبي (ج2، ص 44) و ديگر منابع از جمله تاريخ گزيده آمده: عمر خطاب رضي الله عنه در مدينه در حالت خطبه واقف حال شد. گفت «ياساريه الجبل الجبل» ساريه به قدرت خداي تعالي آواز عمر بشنيد با مسلمانان پناه با كوه داد و از كفار خلاص يافت. بعض گويند اين معني در كوه نهاوند بوده است. (تاريخ گزيده، حمدالله مستوفي، ص 182)) و بسياري از مورخين نيز به نقل از يكي از روايات اكتفا نمودهآند. اين اثير همان مطالب طبري را آورده و اما معتقد است كه اموال مردم نهاوند مصادر شده و فرمانده جناحين لشگر ايران را زردق (زردك) و بهمن جاذويه آورده ميگويد: مسلمين هم بعد از فرار ايرانيان در همان روز داخل شهر نهاوند شدند. آن چه در آن جا از كالا و رخت و سلاح و اسباب گنج بود به دست آورده به سائب بن اقرع كه امين بيت المال بود سپردند.
(كامل ابن اثير، جلد 3، ص 18) در كتاب حبيب السير نيز شرح اين جنگ بزرگ چنين ثبت گرديده است:
«در سال بيست و يكم واقعه نهاوند اتفاق افتاد و در آن معركه اهل اسلام را ظفر و نصرت دست داد. مجملي از كيفيت قضيه مذكوره آن كه چون خبر عزل سعد بن ابي وقاص از ايالت كوفه به سمع يزدجرد بن شهريار رسيد، فرحناك شده طريق اهتمام مسلوك داشت تا مردم خراسان و ري و همدان و نهاوند در باب محاربه مسلمانان با وي اتفاق نمودند و قريب صد و پنجاه هزار مرد تيغ گذار فراهم آورده فيروزان را كه از جمله اعاظم عجم بود بر آن لشگر سرور گردانيد.
و اين خبر به مدينه رسيده اميرالمؤمنين عمر بنا به اسنصواب اميرالمؤمنين حيدر، نامه به نعمان بن مقرن مزني كه در كسكر اقامت داشت نوشت، مضمون آن كه سردار لشگر عراق بوده به مقابله و مقاتله اهل شقاق پردازد و به روايتي پسر خود عبدالله را با پنج هزار مرد به مدد نعمان روان فرمود.
و چون نامه فاروق اعظم به نعمان رسيد سپاه كوفه و بصره را جمع گردانيد و به تهيه اسباب قتال پرداخت. متوجه نهاوند گشت و بعد از وصول بدان منزل در برابر فيروزان كه در گرد معسكر خويش خندقي كنده بود، خيمه اقامت برافراخت و مغيره بن شعبه را به رسالت روان ساخت.
و مغيره نيزد فيروزان رفته او را به اسلام دعوت كرد و گفت اگر متقلد قلاده ملت حنيف نميگردي جز به قبول نماي. فيروزان هيچ يك از آن دو امر را قبول ننمود و چون مغيره بي نيل مقصود مراجعت كرد، نعمان بنا بر صواب ديد طليحه بن خويلدي دو كوچ باز پس نشست و فيروزان اين معني را بر عجز حمل نموده به پاي جسارت از خندق بگذشت و از عقب مسلمانان متوجه گشت.
و بعد از تلافي فريقين سه روز متعاقب نيران جنگ و جدال التهاب و اشتعال داشت و در روز سيم با آن كه نعمان بن مقرن به سعادت شهادت رسيد نسيم فتح و ظفر بر پرچم علم اهل اسلام وزيد و حذيفه بن اليمان به موجب وصيت اميرالمؤمنين عمر يا به اشارت نعمان صاحب را بت گشته لواي امارت برافراشت و كفار عجم را مغلوب و منهزم گردانيد. روي زمين را از خون دشمنان به رنگ شقايق النعمان ملون ساخت و فيروزان به ضرب تيغ قعقاع بن عمر و كشته گشته قرب ده هزار كس از لشگر عجم به سرحد عدم بشتافتند.
و اهل اسلام غنايم فراوان گرفته در نهاوند رحل اقامت انداختند و خمس غنايم را مصحوب سايب بن الاقرع به مدينه فرستاد. فتح نهاوند را فتح الفتوح نام نهادند؛ زيرا كه بعد از آن عجيميان را اجتماع معتد به تيسير نپذيرفت.
و از جمله شهداي معركه نهاوند يكي طليحه بن خويلد اسدي است كه ذكر ارتداد و معاودت او با اسلام سبق ذكر يافت و به روايت احمد بن اعثم عمرو بن معدي كرب نيز در معركه نهاوند به عالم عدم شتافت و همان سال دينور و همدان به طريقه موصالحه مفتوح شد و چون اين اخبار به سمع يزدجرد بن شهريار رسيد دل از ملك و مال برگرفته به اصفهان رفت» (حبيب السير، تأليف خواندامير، جلد 1، ص 486.).
بعضي نوشتهاند فتح الفتوح آخرين نبرد ايران و عرب بود. در حالي كه «بعد از جنگ نهاوند از طرف غالب شهرها و ولايات و قلاع ايراني مقاومتهايي كوتاه يا طولاني صورت گرفت و سپاه عرب بدان آساني كه تصور ميرود به فتح همه ايران موفق نشد و فتح تمام ايران تا آن سوي جيحون تا اواسط عهد خلافت بني اميه به طول انجاميد و در برخي از نواحي مانند مازندران و ديلمان و گيلان و دماوند و برخي از مواضع ماوراءالنهر نيز ايرانيان تا قسمتي از دوره خلافت بني العباس مقاومت شديد كردند.» (خلاصه تاريخ سياسي، اجتماعي و فرهنگي ايران، دكتر ذبيح اله صفا، ص 60)
با اين جنگ، مسلمانان راه جديدي را براي عبور و اقامت لشگريان خود اختيار نمودند كه به نام «راه نهاوند» معروف شد. ابن اثير مينويسد: «عمر بن خطاب، عبدالله بن عبدالله را مأمور فتح اصفهان كرد و او را با لشكر بصره تقويت نمود و آنها از راه نهاوند براي انجام مأموريت حركت كردند.» (كامل ابن اثير، جلد 3، ص 8)
به اين ترتيب بعد از جنگ نهاوند و فرار يزد گرد، ايران به قسمتي از متصرفات مسلمانان تبديل گرديد و شهرهاي مهمي چون نهاوند مقر لشگريان اعراب و مهاجران مسلمان شدند. ورود اسلام به ايران مهمترين تحول در تاريخ اين كشور به شمار ميآيد. با سقوط ساسانيان پشت ايران نشكست (يكي از كساني كه سرافرازي ايران را با حكومت جابرانه ساساني قرين ميداند آقاي پورداود ايران پرست است (اگر پرسي زكيش پورداود جوان پارسي ايران پرستد) كه ميسرايد:
به تاراج رفت آن چه بُد سيم و زر
سپاه عمر زي نهاوند رفت
در آن سرزمين پشت ايران شكست
پس از چـارصد سال فرومهي ز ايــوان شــاهنشه دادگــر
سرافرازي از كوه الوند رفت
بلند اخترش گشت چون خاك پست
ز ســاسـانيان تخت آمـد تـهی
بلكه ايرانيان فرصت يافتند تا در فضاي باز اسلامي استعدادهاي درخشان خود را شكوفا سازند و با انتخاب مذهبي مترقي و جامع براي استقلال واقعي خود كوشش نمايند.
آرامگاه نعمان بن مقرون یا باباپير (رحمة الله علیه) در شهرستان نهاوند، بخش مرکزی، روستاي قشلاق بابا رستم داراي 48/22 درجه طول جغرافيايي، 34/08 درجه عرض جغرافيايي است و 1663 متر از سطح دريا ارتفاع دارد. اين روستا تپهاي بوده و داراي آب و هواي سرد وخشك است که در 4 كيلومتري جنوب غربي شهر نهاوند واقع شده است.
استان همدان ـ شهرستان نهاوند ـ بخش مرکزی ـ شهر نهاوند ـ دهستان شعبان ـ روستای قشلاق بابارستم.